مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۶ - شکایت
نه جای شخودن بماند از دو رخ
نه جای دریدن بماند از قبا
بگریم همی در فراقت چنانک
که داود بر تربت او ریا
که از بس سرشکم بروید همی
[...]
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۵ - وصف خروس
ناگه خروس روزی در باغ جست
در زیر شاخ گل شد و ساکن نشست
آن برگ گل که دارد بر سر بکند
اندر دو ساق پایش دو خار جست
آن از پی جمالی بر سر بداشت
[...]
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۲ - دیده نرگس
آن شب که دگر روز مرا عزم سفر بود
ناگاه ز اطراف نسیم سحر آمد
بوی تبتی مشک و گل سرخ همی زد
وآن ترک من از حجره چو خورشید برآمد
زآن دیده چون نرگس چون دیده نرگس
[...]
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۳ - اسیر خوبان
اگر اسیر کسی ام که میر خوبان شد
نه من نخست کسی ام کاسیر خوبان شد
شکیب کردن نادلپذیر دان ز دلی
که بسته سخن دلپذیر خوبان شد
نباشد ایمن گر کوه را سپر سازد
[...]
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۷ - مرثیه
بونصر حسن جوان بمیرد
وز عمر ملالتان نگیرد
رد کرده ترین عالم انگار
آن کس که ورا جوان نمیرد
آن به که خود آدمی نزاید
[...]
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۸۲ - پیری
گر کنم جامه ها ز پیری چاک
زآن ندارد به جبه پیری باک
گر نشاطی که در تن آمده بود
به جوانی نشد به پیری پاک
مژده مرگ پیری آرد و بس
[...]
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۰۱ - ای بخت بد
ای بخت بد که هیچ نبودم من از تو شاد
هر لحظه ای ز زخم تو درد دگر کشم
بس آب گرم و باد خنک هر شبی که من
از دیدگان ببارم و از سینه برکشم
یا پاره کن به قهر گریبان عمر من
[...]
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۲۱ - اثر بخت و طالع
گویند که نیکبخت و بدبخت
هست از همه چیز در فسانه
یک جای دو خشت پخته بینی
پخته به تنور در میانه
این بر شرف مناره افتد
[...]
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۳۵ - سخن بی تکلف
ای بد از نیک فرق کرده بسی
قدر دعوی شناخته ز خسی
بده انصاف حق که هست امروز
دانشت را تمام دست رسی
به تکلف چنین سخن خیزد
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۱ - یار عنبر فروش را گوید
دو زلف تو صنما عنبر و تو عطاری
به عنبر تو همی حاجب اوفتد ما را
مرا فراق تو دیوانه کرد و سرگردان
ز بهر ایزد دریاب مر مرا یارا
بمان بر تن من زلف عنبرینت که هست
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۳ - صفت یار رنگریز کند
رخ زرد کرد آن رخ رنگریز
که بالاش سروست و رخ آفتاب
بشستش پس از رنگ آب دو چشم
که شست آب هجران از آن هر دو خواب
بلی هر چه رنگش کند رنگ ریز
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۴ - صفت دلبر رقاص کند
ای بت پای کوب بازی گر
مایه نزهتی و اصل طرب
گشتن تو به آسمان ماند
چون چنین باشد ای پسر نه عجب
گه گه از روی تو نماید رو
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۵ - در حق یار میهمان گوید
میزبان کرد مرا دوش بتم
آن گرانمایه تر از در خوشاب
مجلسی داشتم آراسته خوب
از گل و نرگس و سیم و می ناب
چشم او نرگس و رخسارش گل
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۱۰ - صفت یار پای کوب کند
چو کوبی پای و چون گیری پیاله
تنت از لطف گردد همچو جانت
چنان گردی و پیچانی میان را
ندارد استخوان گویی میانت
ز می گرچه تهی باشد پیاله
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۱۲ - صفت دلبر کشتی گیرست
ای دلارام یار کشتی گیر
سینه تو ز سنگ آکنده ست
هر تنی کش برت زده ست آسیب
همچو مارش ز هم پراکنده ست
که تواندت بر زمین افکند
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۱۵ - صفت یار گنگ می گوید
هر گه که آن نگار شکر لب کند حدیث
بر دو لبش حدیثش عاشق چو ماه شود
هر حرف از آن که بر لب شیرینش بگذرد
آویزد اندرو و به سختی جدا شود
چونان کند حدیث که گویی کنون زبانش
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۱۸ - در حق دلبر نحوی گوید
من دوش بپرسیدم بر وجه یقینت
زان بت که به نحو اندر زین الادبا شد
گفتم که بود جانا مکسور به علت
زلفین تو بی علت مکسور چرا شد
گفتا که پر از همزه ست این زلف چو لامم
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۲۰ - صفت دلبر ساقی باشد
عیش و نشاط و شادی و لهوست مرمرا
تا ساقی من آن بت حوری لقا کند
زهره ست و ماه باده و رویش به روشنی
زان هر دو نور مجلس ما پر ضیا کند
آری چو ماه و زهره به یک جا قران کنند
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۲۲ - صفت یار لشکری گوید
رفتی به جنگ و جز تو که دید ای صنم صنم
کو با هزار مرد مبارزه فره بود
باز آمدی مظفر و پیروز و روز نو
آری چو تو صنم همه جا روز به بود
لابد مظفر آید آن کس که گاه جنگ
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۲۶ - صفت دلبر فیروزه فروش
کی خرند از تو فیروزه هرگز
چون ببینندت ای بدیع نگار
لب و دندان تو همی بینند
لعل خوشرنگ و لؤلؤ شهوار
هر چه فیروزه بایدت بفروش
[...]