وحیدالزمان قزوینی » شهرآشوب کوچک » بخش ۳ - صفت نعل بندان
آن سخت دلان که خود پسندند
بیجاده لبان نعل بندند
از روی چو آفتاب ایشان
هر نعل چو ماه گشته تابان
وز پرتو آن رخ گذاره
[...]
وحیدالزمان قزوینی » شهرآشوب کوچک » بخش ۴ - صفت بزّازان
بزّازانش حریر خویند
ماننده ی نافه مُشک بویند
از حسن، جمالشان بهار است
دکّان ز متاع، لاله زار است
بنموده به چشم شوق بلبل
[...]
وحیدالزمان قزوینی » شهرآشوب کوچک » بخش ۸ - صفت بقّال
فریاد ز حسنِ شوخ بقال
وان خط ّ سیاه و چهره ی آل
دل ز آتش آن جمال پر نور
پر آبله شد چو تفت انگور
از داغ نو و کهن دل ریش
[...]
وحیدالزمان قزوینی » شهرآشوب کوچک » بخش ۹ - صفت گازُر
این گازُر شوخ پاک دامن
ای آب ز دیدنت دل من
ای سرو تو ز آب دیده رُسته
ای روی تو همچو لفظِ شُسته
چون لعلِ زرشک آب حیوان
[...]
وحیدالزمان قزوینی » شهرآشوب کوچک » بخش ۱۶ - صفت کلّه پز
گر حرف ز کلّه پز کنم سر
گردد به دهانم آب کوثر
با چهره ی چون چراغ رنگین
باشد چو فتیله جامه چرکین
تابان چو چراغ شام دیجور
[...]
وحیدالزمان قزوینی » شهرآشوب کوچک » بخش ۱۸ - صفت شمّاعی
بینی چو جمال شمع ریزان
چون شمع ترا به لب رسد جان
چون شمع جبین چو بر فروزند
دل را بازند و باز سوزند
چون شان عسل شود از ایشان
[...]
وحیدالزمان قزوینی » شهرآشوب کوچک » بخش ۲۰ - صفت حدّاد
حداد خبر ندارد از درد
بیهوده چه کوبم آهن سرد
آتش خواهم زدن به عالم
در کوره ی عشقِ یار چون دم
ثابت قدمم بکوی جانان
[...]
وحیدالزمان قزوینی » شهرآشوب کوچک » بخش ۲۲ - صفت تخمه فروش
از تخمه فروش و آن لب شور
شد دیده ام آشیان زنبور
از دیدن روی آن فرشته
بر آتش غم شدم برشته
از دیدن آن نگار ساده
[...]
وحیدالزمان قزوینی » شهرآشوب کوچک » بخش ۲۴ - صفت رفوگر
شد چاک دل من از رفوگر
بر من لب لعل او شد اخگر
شیرین سخنی در آن لب شور
شهد است در آشیان زنبور
شاید فتدش به من نظاره
[...]
وحیدالزمان قزوینی » شهرآشوب کوچک » بخش ۳۴ - صفت چیت سازان
بینی به دکان چیت سازان
شیرین پسری چو شیره ی جان
مانند بهار وقت بازی
کارش گل و برگ و شاخ سازی
چون ابر بهار میر بستان
[...]
وحیدالزمان قزوینی » شهرآشوب کوچک » بخش ۳۷ - صفت رمّال
رمّال که از غمش چو نالم
دارد خبری ز کلّ حالم
آن شوخ مرا ز حُسن گل بوش
چون قرعه نموده خانه بر دوش
ویران دل من که وقف یار است
[...]
وحیدالزمان قزوینی » شهرآشوب کوچک » بخش ۴۳ - صفت حکاک
حکّاک نظر به سویم افکند
مانند نگین، دل مرا کند
از دیدن روی آن جفا کیش
دل کنده شدم ز هستی خویش
آن طفل ز بس که شرمگین است
[...]