گنجور

 
وحیدالزمان قزوینی

بزّازانش حریر خویند

ماننده ی نافه مُشک بویند

از حسن، جمالشان بهار است

دکّان ز متاع، لاله زار است

بنموده به چشم شوق بلبل

هر تَنگِ متاع، غنچه ی گل

بر روی هم آن متاع الوان

چون قوس قزح عیان ز دکّان

تیر گز شان کمان ندیده

صد بیدل را به خون کشیده

از ما چو نسیه دل خریدند

خط ها بر گزه از آن کشیدند

انگشت گزیده از فسوس است

یا مفرده ی حساب بوس است