گنجور

 
وحیدالزمان قزوینی

گر حرف ز کلّه پز کنم سر

گردد به دهانم آب کوثر

با چهره ی چون چراغ رنگین

باشد چو فتیله جامه چرکین

تابان چو چراغ شام دیجور

با جامه ی چرب و روی پر نور

چون پای نهد کسی بدان کو

سرها فرُش است در ره او

چون کلّه که میکشد بر سیخ

سر بر خط اوست کودک و شیخ

از حیرت عارض نکویش

از خاک نشستگان کویش

چون پاچه به دیگ، پیر و برنا

نشناخته اند، دست از پا