گنجور

 
وحیدالزمان قزوینی

از تخمه فروش و آن لب شور

شد دیده ام آشیان زنبور

از دیدن روی آن فرشته

بر آتش غم شدم برشته

از دیدن آن نگار ساده

چون پوست ز تخمه ام فتاده

باشد دل این اسیر حیران

در تابه ی غم چو تخمه خندان

از کف دل این خراب خسته

جَسته است چو تخمه ی شکسته

بیند همه عمر خاک مالی

آنرا که بود دو دست خالی

صد فکر ازو مراست در سر

چون تخم که در کدوست مُضمر