گنجور

 
وحیدالزمان قزوینی

حداد خبر ندارد از درد

بیهوده چه کوبم آهن سرد

آتش خواهم زدن به عالم

در کوره ی عشقِ یار چون دم

ثابت قدمم بکوی جانان

گر پتک بسر خورم چو سندان

صد شکر که تا اسیر اویم

چون آهن تفته سرخ رویم

باشد دل سخت آن پریوش

چون آهن تفته ی در آتش

باشد، در چشم گریه ی من

آبی که در او نهند آهن

گرم است سرشک چشم بیخواب

از آهن اوست جوش این آب