گنجور

 
وحیدالزمان قزوینی

بینی به دکان چیت سازان

شیرین پسری چو شیره ی جان

مانند بهار وقت بازی

کارش گل و برگ و شاخ سازی

چون ابر بهار میر بستان

معمار خرابی گلستان

طبعش هر گاه طرحی انگیخت

گردید تمام رنگ چون ریخت

در دم شنوی ز گلشن او

فریاد ز بلبل و ز گل بو

گویی که ز دیده ها نهانی

در قالب اوست روح مانی

از حُسن و صفا بود لبالب

هر چیز که می زند به قالَب