گنجور

 
وحیدالزمان قزوینی

شد چاک دل من از رفوگر

بر من لب لعل او شد اخگر

شیرین سخنی در آن لب شور

شهد است در آشیان زنبور

شاید فتدش به من نظاره

شادم ز لباسِ صبرِ پاره

در دیده نگاه حسرت من

چون رشته بود به چشم سوزن

هستم ز دلِِ اسیرِ بریان

دنبالِ نگاهِ خویش پویان

کردست به نوک سوزنم صید

از چشم خودم فتاده در قید

نبود بسوی نجات راهم

شد رشته ی دام من نگاهم