گنجور

 
وحیدالزمان قزوینی

این گازُر شوخ پاک دامن

ای آب ز دیدنت دل من

ای سرو تو ز آب دیده رُسته

ای روی تو همچو لفظِ شُسته

چون لعلِ زرشک آب حیوان

آتش در دل نموده پنهان

ماهی که شد از غمت سمندر

آتش دارد چو شمع در سر

چون شمع فسرده می کند دود

آب تو بود ازان گل آلود

از کینه ی من دلت چو پاکست

بهر چه رخ تو تابناکست

در پیش تو شیشه ی دلِ تنگ

تا باز چه ها زد است بر سنگ