اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۶
جنون دانسته گستاخ تماشا میکند ما را
که میداند حجاب عشق رسوا میکند ما را
به ذوق بیخودی با بوی گل برگ سفر داریم
نیاید گر بهار از پی که پیدا میکند ما را
اگر دل زیر بار غم نباشد بیم رسوایی است
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۸
جنون که کرد به دیوانگی مثل ما را
گل همیشه بهار است در بغل ما را
کسی که در پی نیکی است بد نمی بیند
نمانده با دگری غیر خود جدل ما را
همین بس است که در خاطر جفا باشیم
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۹
الهی آشنا کن ساقی بیگانه ما را
که از زهر نگاهی پر کند پیمانه ما را
دل از بی دردی آمد در فغان سودای عشقی کو
که در زنجیر خاموشی کشد دیوانه ما را
حدیث درد عشق ما به نام دیگران گویید
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۰
من که گشتم خاک ره پروای افلاکم چرا
من که کردم ترک سر از دردسر باکم چرا
رشک دل با دیده کم از اختلاط غیر نیست
کس چه می داند که در بزم تو غمناکم چرا
انتظار باده را هم نشئه ای در جام هست
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۱
اگر دانم که عشقت گرمتر خواهد تب خود را
نسازم آشنای استجابت یارب خود را
دو عالم مطلب از یاد دو عالم می رود فریاد
اگر آرم به یاد خویش ترک مطلب خود را
زهر صبح دلم خورشید عالمتاب می تابد
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۷
دلیل بادیه دیوانگی بس است مرا
همین نشانه فرزانگی بس است مرا
ز خویشتن به دیار جنون گریزانم
که آشنایی بیگانگی بس است مرا
کجاست غم که کشد رخت من به کوی جنون
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۲
صبح بیدار ندارد نظر پاک مرا
آب در شیر کند دیده نمناک مرا
راز او خجلت رسوایی محشر نکشد
نتوان جست به صحرای عدم خاک مرا
اختیارش تر صاف است چراغش روشن
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۴
گشته سودای غمش هم درد و هم درمان مرا
می تراود آب خضر از آتش پنهان مرا
ساخت اول حلقه زنجیرم از چشم غزال
چون به صحرا برد سودای تو از زندان مرا
زد فلک از اخترم بر سر گل سرگشتگی
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۰
دیده آشوب نگاه فتنه پرداز تو را
نیست پروای قیامت کشته ناز تو را
فیض خواری بین که رنج صید ما ضایع نشد
دسته گل کرد از خون چنگل باز تو را
سرنوشت کار خود از من چه می پرسی؟ مپرس
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۲
زمین که گنج روان گفته خاک راه تو را
به حشر پس ندهد کشته نگاه تو را
خلد به دیده محشر خدنگ بیداری
به خواب بیند اگر شور صیدگاه تو را
فریب چرب زبانان نوید وصل دهد
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۸
عهد تمکین با دل دیوانه بستن کار ما
خاطر خود را ز هر اندیشه خستن کار ما
هر نفس بست و گشادی هست در دست خیال
کار دل افتادن اندر دام و جستن کار ما
گل اگر در پیرهن باشد جنون را نشتر است
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۴۲
عقد گوهر چون صدف در آستین داریم ما
خونبهای خویش در زیر نگین داریم ما
از غبار ما فلک تعمیر زندان می کند
در دو عالم خاطر اندوهگین داریم ما
با دل دیوانه خود مصلحت ها دیده ایم
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۴۶
سینه صافند به هم عاقل و دیوانه ما
زهد و مستی دو حبابند ز پیمانه ما
خشت این غمکده نقشی ز خرابی دارد
جلوه سیل غباری است ز ویرانه ما
از خیال لب لعل تو به شور آمده ایم
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۴۷
گرد فتادگی شده بال همای ما
منت نمی کشد ز کسی مدعای ما
با چاکهای سینه به محشر نمی رویم
تا رنگ و بوی گل نشود خونبهای ما
حیرت ندیدگی گل گلزار وحشت است
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۵۷
بسکه نظاره ز تاب رخ جانان افروخت
می توان شمع در این بزم ز مژگان افروخت
در میان تو و خورشید نگنجد نسبت
شعله تیغ تو از خون شهیدان افروخت
زین خجالت که لبت خون به دل صهبا کرد
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۵۸
به یاد روی تو از تاب ناله ام گل سوخت
چه داغها که چمن ز آشیان بلبل سوخت
به قحط سال نگاه تو حاصل عمرم
چو دانه شرر از آتش تغافل سوخت
زمن رسید به جایی رواج ناله که باغ
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۶۱
مست می آمد و آیینه به دست
مژه دارد گل خورشید پرست
شوخی مشرب خود را نازم
هر گه از دام تمنای تو جست؟
مرد در عالم معنی هم مرد
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۶۷
امشب از پرتو روی تو گلستان اینجاست
آرزو با سمنت دست و گریبان اینجاست
هرکه پابسته آن زلف چو زنجیرم دید
گفت سرحلقه زنار پرستان اینجاست
دل طلبکار لبش بود که ناگه خالش
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۶۹
جز آه و ناله از دل دیوانه برنخاست
غیر از صدای جغد ز ویرانه برنخاست
غم از دلم به ناخن سعی کسی نرفت
هرگز غبار آینه از شانه برنخاست
زاهد فسرده است و گرنه کدام دل
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۷۰
چون دلم دیوانه عاقل نمایی برنخاست
همچو اشکم عقده مشکل گشایی برنخاست
زنگ شرکت برنتابد باطن روشندلان
تا سکندر خاک شد آیینه رایی برنخاست
برق تازیهای عمر است اینکه در راه طلب
[...]