گنجور

 
اسیر شهرستانی

چون دلم دیوانه عاقل نمایی برنخاست

همچو اشکم عقده مشکل گشایی برنخاست

زنگ شرکت برنتابد باطن روشندلان

تا سکندر خاک شد آیینه رایی برنخاست

برق تازیهای عمر است اینکه در راه طلب

رهروان را چون نگه آواز پایی برنخاست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode