ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۳۵
ای پسر گر هرزه خند و بی جا باشی چو گل
هرکجا هستی قرین آتش سوزان شوی
رو چو نرگس با حیا و سر به پیش افکنده باش
تا ز گلشن گر برون افتی به نرگس دان شوی
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۳۶
گرچه مستی می کند از قید غم فارغ تو را
چون زحد بگذشت از دیوانگی بدتر شود
مست شو اما نه چندانی که باشی بی خبر
از سر خود گر چو نرگس آتشت بر سر شود
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۳۷
اهل دنیا سخت نا اهلند گفتم ترکشان
چند دلجویی کنم با خلق و بدخویی کشم
گرچه شیر نیست دنیا نیست نزد همتم
آن قدر شیرین که از بهرش ترش رویی کنم
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۳۸
شکل ماه نو بدیدم در میان کهکشان
گفتم این تیری بود یارب گذاران از هدف
یا جمال یوسف مصر ملاحت را چو دید
با ترنج مه زلیخای فلک ببرید کف
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۳۹
شرط تأثیر ریاضت طینت پاک است و بس
گر نداری درد سر کمکش که نخلت بیبرست
چون بری در کوره گل از وی گلاب آید برون
ور گذاری خار بر آتش برش خاکسترست
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۴۰
مال دنیا سایه است و اهل دنیا آفتاب
گر نمی دانی بگویم کز چه معنی ای عزیز
زآن که در وی پشت اگر کردی نهد سر درپیت
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۴۱
شعله ی شوق تو از پا ننشیند به عبث
هردمم غوطه دهد اشک به دریای دگر
هر زمان از طرفی جلوه کند زان هردم
همچو دیوانه فهم روی به صحرای دگر
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۴۲
وصل بیش از هجر جان سوزد نبینی عندلیب
در خزان خاموش باشد در بهار افغان کند
کم به بستان رو بهار آخر شد و نشگفت گل
غنچه از شرم تو گل را چند در زندان کند
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۴۳
چو بستم دیده دید از رخنه مژگان نظر رویش
چو آن مرغی که از چاک قفس بیند گلستان را
تمنای تو چاک سینه و داغ جگر خواهند
دوامی هست داغ سینه و چاک گریبان را
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۴۴
دادهام ایمان به کفر زلف آن ترسابچه
وه کزین سودا چه منت ها دگر بر دین نهم
برندارم سوز پشت پای او تا زندهام
گوش بیچون زلف با او سر به یک بالین نهم
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱
منع سودی نکند کاش نصیحتگر ما
گر تواند ببرد تیرگی از اختر ما
تو مگر در دل ماهی که چنین میگردند
ماه و خورشید چو پروانه به گرد سر ما
در شکست دل ما پرهیزی نیست به لاف
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲
به گریه چشم تهی کی کند دل ما را
تهی به گریه نکردست ابر دریا را
زبان گریه نمی دانم، این قدر دانم
که قطره قطره تهی کرده ام دو دریا را
فراق روی عزیزان مرا به جان آورد
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳
غصه ی عالم نصیب جان ناشاد من است
محنت روی زمین در محنت آباد من است
دایم اندیشد که چون از کوی خود دورم کند
کفر نعمت باشد ار گویم که بی یاد من است
آن چنانم بست کو خود به تیر نتواند گشود
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۴
کسی که چشم مرا ابر نوبهار گرفت
چو دید گریه ی من راه اعتذار گرفت
همین بسست مرا اعتبار در کویت
که هرکه دیده مرا از من اعتبار گرفت
اگر نه روی تو سوزنده تر ز آتش شد
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۵
کسی نگفت که از شعله سوختن عیب است
ولی ز خار و خسی بر فروختن عیب است
دلم که مرده هندوی زلف اوست چرا
نسوخت مرده ز هند و نسوختن عیب است
به یک نگه چو خریدی، به یک نگه مفروش
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۶
به دشمنش نظر است به دوستان کین است
کسی نیافت که او را چه رسم و آیین است
کند ز خشت لحد بالش و نمی داند
اسیر او که سرش در کدام بالین است
به احتیاط کنم گریه زآن که خانه چشم
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۷
من سیهبختم نه تنها چرخ با من دشمن است
تا تو را دیدم مرا هر موی بر تن دشمن است
آخر از بدگویی دشمن مرا خون ریختی
خود غلط بود این که میگفتن دشمن است
رشک دارد دشمنم با دشمنان خود به کین
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۸
نه جز توام دگری در دل خراب گذشت
نه بر زبان سخن کس به هیچ باب گذشت
چگونه پرتو گزینم به دل که پروانه
برای خاطر شمعی ز آفتاب گذشت
هنوز رشک به من میبرد فلک هرچند
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۹
باز از انجمن آن انجمن آرا برخواست
آنچنان خواست که فریاد زدلها برخواست
خبر چشم تر ما که رسانید به ابر
که به تعجیل تمام از سر دریا برخواست
وعده وصل به فردای قیامت شده بود
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۰
یک نظر دیدم و دل با نیش مژگان خوگرفت
یک تبسم کرد و سر با ترک سامان خوگرفت
آرزو دارم که جان در پایش افشانم، ولی
ترسم از تنهایی دردش که با جان خو گرفت
پیرهن پنهان درم دانم زهم دور افکند
[...]