ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱
ای خداوندی که پیر چرخ با چندین چراغ
خاک پایت را طلبکارست بهر توتیا
هست روشن نزد عقل دور بینت هرچه هست
آری آری از ازل غفلت قدر شد با قضا
گر بخواهد راست بینی های فکرصایبت
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۲
رغبت به استخوان کسی کم کند سگش
ترسد که بو کند به غلط استخوان ما
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۳
هرگز نبرد خاطر خوش ره به سوی ما
از باده تر نکرد گلویی سبوی ما
بینم در آینه اگر از بخت واژگون
تمثال نیز روی نتابد ز روی ما
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۴
خسرو ارباب دانش سرو اهل هنر
ای به استقلال در ملک سخن مالک رقاب
با وجود شعرهای آبدارت شاعری
دیگران را راست تصویر است بر بالای آب
معنیّت از بس بلندی تا برون آید ز لب
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۵
سرور ارباب همت خسرو اهل هنر
ای به استقلال در ملک کرم مالک رقاب
با ضمیرت لاف می دانم نزد در حیرتم
کز چه معنی تیغ در گردن فکنداست آفتاب
با وجود جود عامت خواهش کام از فلک
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۶
ای سیدی که نور سیادت ز روی تو
رخشد چنان که از تتق صبح آفتاب
طفلان شوخ چشم معانی خاطرت
عریان چو سوی صفحه شتابند بی حجاب
ناموس دودمان سخن چون که کلک تست
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۷
ای افصح زمانه فصیحی که عقل کل
امروز با تو زبده ی ایران کند خطاب
در لفظ تازه فکر تو چون روح در بدن
در دیر کهنه طبع تو چون نشاء شراب
حل کرده ام غوامض حکمت به همتت
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۸
صاحبا شد مدتی تا شاهدان فکرتت
از طلبکاران خود دارند رخ اندر نقاب
شعر تو آب روان است و روانم تشنه است
چون روا داری که باشد تشنه محروم آب
لیک دوش از حامت گفت است طبع دوربین
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۹
خواجه آمد از سفر رفتم به قصد دیدنش
خادمان گفتند نزد خواجه کس را بار نیست
باز گردیدم به سوی کلبه خود منفعل
هیچ محنت بر هنرمندان چنین دشوار نیست
از قضا بعد از دو روزی خواجه را دیدم به خواب
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۰
وسواسی نظیر تو ای شیخ ساخته
باور مکن که در همه شیخ و شاب هست
خفتن رسیده است و تو مشغول ظهر و عصر
وقتی نماز صبح کن کافتاب هست
هنگام غسل اگر به محیطت فرو برند
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۱
حسبتالله به سست ای میر با من دوستی
چند گرمی های بی موقع دلم را خون کند
تیغ گویند آلت قطع است و بخشیدی به من
دین نشد کز قطع پیوند توام ممنون کند
لیک جرم او چه باشد با چنین کندی که اوست
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۲
گمان برم که مگر سر بر آسمان سودم
سرم شبی که بر آن خاک آستان آید
شدم زضعف چو مویی و از نزاکت طبع
گرش بدل گذرم بر دلش گران آید
گل از نشاط کله سوی آسمان افکند
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۳
گفتی که پلی بسازی از بهر خدا
از بهر خدا نه بلکه از بهر نمود
رفتی و دو طاق ساختی برنهری
کان نهر به پل پر احتیاجیش نبود
چون ساخته شد به طالع مسعودت
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۴
عزیزی گفت با من دوش کای سلطان سوداگر
چرا با این قدر سامان به جنت متهم باشد
چو ماهی می کند جمع درم اما نمیداند
که صید ماهیی جایز بود کانرا درم باشد
بدو گفتم کریمش گرچه نتوان گفت البته
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۵
میدهند از شوق آن رخساره جان از بهر آن
روز و شب خورشید و مه در خانه روشن کردنند
گر غباری داشتی در دل بیا بگذر بس است
از غریبانی که کویت را غبار دامنند
دوستند آنان که در اندیشه ی قتل منند
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۶
شاید که دیرتر کند از سینهام گذر
خواهم که ناوکت همه بر استخوان خورد
افتادگان کوی ترا با وطن چه کار
مرغی که جان دهد چه غم آشیان خورد
با آن که خون من خوری، از رشک سوختم
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۷
ز رویش بر فلک عکسی یست خود کی مثل او باشد
نه چون خورشید باشد عکس خورشیدار در آب افتد
نه خود کامی یست گر خواهم نقاب از رخ براندازد
مرا غیرت کشد ترسم که آتش در نقاب افتد
مصیبت دوستم پهلوی بیدردی به خاکم کن
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۸
نشود شاد دل از وعده وصل تو مگر
داند این را که به این وعده وفا نتوان کرد
ترک آرایش آن طرّه مکن کاندر وی
جز دل من گرهی هست که وا نتوان کرد
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۹
هزار چشم درفشان و دامنپرور
تبارک الله شد طرفه نکته روشن
که گر تو چشم جهان نیستی چگونه جهان
کند ز جود تو هر لحظه پُر ز دُر دامن
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۲۰
ای دل هوای نفس کند خانهات خراب
ای خانومانخراب حذر از افسانهاش
با آنکه پاک چشم بد و پاک زو حباب
آخر هوا به آب رسانید خانهاش