گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

می‌دهند از شوق آن رخساره جان از بهر آن

روز و شب خورشید و مه در خانه روشن کردنند

گر غباری داشتی در دل بیا بگذر بس است

از غریبانی که کویت را غبار دامنند

دوستند آنان که در اندیشه ی قتل منند

دشمنانم دوستند و دوستانم دشمنند

با خیالت تا بود در سینه دل در گفتگو

بلبلان را شکوه باشد کار تا در گلشنند

بر امید دیدن خورشید رویت مهر و ماه

گاه بر درگاه و گه در بام و گه در روزنند