صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶
سر ملک ز جلالت بر استانه ماست
که امشب آن ملک ملک جان بخانه ماست
سرود ماست که بر آسمان فکنده بساط
نشاط چرخ ز بانگ دف و چغانه ماست
تمام کون و مکان هست جام صبح ازل
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
رویت همه آتشست و آبست
مویت همه حلقه است و تابست
فصل گل و وقت صبح برخیز
ای چشم دلم چه وقت خوابست
بگشای ز هم هلال ابروی
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳
تا شد دل من معتکف دار حقیقت
پی برد درین دار باسرار حقیقت
بر گرمی بازار من آتش زدو افزود
از آتش من گرمی بازار حقیقت
در دیده پندار زنم خار که بشکفت
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱
آنانکه دم ز دولت فقر و فنا زنند
بر پادشاهی دو جهان پشت پا زنند
مستان یار کوس انالباقی آشکار
منصور وار بر سر دار فنا زنند
با پای سیر وادی هستی کنند طی
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲
آنانکه در صراط صعود ولایتند
از حق نزول کرده و بر خلق آیتند
رایت زدند بر ز بر بام امر و خلق
در خطه امارتشان زیر رایتند
کونین در تغیر و مستان جام عشق
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴
شمائید گروهی که طلبکار خدائید
اگر مرد ره فقر و فنائید شمائید
فنا عین بقا بود که مردند و رسیدند
گدایان ره فقر چه در بند بقائید
سمای دل و جانست تجلیگه خورشید
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰
خوش آن گروه که شوریده شراب شدند
شدند در پی آبادی و خراب شدند
فدای همت دُردیکشان که هستی خویش
تمام داده کشیدند درد و ناب شدند
کشید دردی جام طلب بطفلی و پیر
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸
ساقیا جان جاودانه بیار
صبحدم شد می شبانه بیار
مرغ از ره رسیده ما را
از می و نقل آب و دانه بیار
از خم وحدت آن شراب کهن
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱
جان و دل و دین و رگ و پوست عشق
در همه شیا بتکاپوست عشق
تخم بدل کاشته بی حاصلان
غافل ازین نکته که خودروست عشق
هر دو یکی باشد یا عشق اوست
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳
ساقی جان بجام من ریخت می مدام دل
گشت ز پای تا سرم مست مدام جام دل
ملک دلست رام من سکه دل بنام من
دل همگی بکام من من همگی بکام دل
صدر جلال پادشه شاه براوست متکی
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶
زد دست سلطان دولت دوش از تجلی در دل
شد فتح باب تجلی بر ناظر منظر دل
تا سوز عشق تو آموخت آهی چو آتش برافروخت
از آتش آه دل سوخت بر آسمان اخر دل
بگشود دل باب مستی ما را گه می پرستی
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸
باز آی که از غیر تو پرداختهام دل
ای سِرّ تو را سینهٔ سودازده منزل
قربان تو میکردم اگر یافتمی جان
بر زلف تو میبستم اگر داشتمی دل
جز نقش خط از روی نکویت خط هستی
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳
یار میآید مرا همواره از هرسو به چشم
آنچنان پیدا که ناپیداست غیر از او به چشم
روی او را پرده پندارست چشم سر ببند
چشم دیگر باز کن تا بنگری آن رو به چشم
چشم خود دیدم که در سودای آن سرو بلند
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲
روح وقتیم و کلیم سلفیم
صاحب نفحه و خورشید کفیم
بارش مزرعه فقر و فنا
آتش خرمن آب و علفیم
قمر بارغ بی ابر و غروب
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳
چو گذشتم از علایق به جهان جان گذشتم
رخ آن دیار دیدم ز سر جهان گذشتم
بسمای فقر دیدم رخ آفتاب دولت
بزمین او شدم پست وز آسمان گذشتم
منم آن تهمتن سیر به نیمروز غزلت
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷
امشب سر آن دارم کز خانه برون تازم
این خانه هستی را از بیخ براندازم
تن خانه گور آمد جان جیفه گورستان
زین جیفه بپرهیزم این خانه بپردازم
دیوانه ام و داند دیوانه بخود خواند
[...]