گنجور

 
وفایی شوشتری

عشق آن بود، که از تو تویی را به در کند

ویرانه ی وجود تو زیر و زبر کند

عشق آن بود، که هرکه بدان گشت سربلند

بر نیزه سر نماید و با نیزه سر کند

عشق آن بود، که تشنه ی دیدار یار را

حنجر زآب خنجر فولاد تر کند

عاشق کسی بود، که به دوران عاشقی

بر خود حدیث عیش جهان مختصر کند

هرکس که در زمانه شود دردمند عشق

از راحت زمانه به کلّی حذر کند

در باغ جان هر آنکه نشاند نهال غم

نبود غمش که خشک شود یا ثمر کند

عاشق به جز حسین علی کیست در جهان

کز بهر دوست از همه عالم گذر کند

کو چون حسین آنکه زسودای عاشقی

نه شادمان به نفع و نه خوف از ضرر کند

کو چون حسین آنکه به میدان امتحان

جانان هر آنچه گویدش او بیشتر کند

حق خواهدش که تن به خدنگ بلا، دهد

او جان و تن به تیر بلایش سپر کند

از خود گذشته اکبر از جان عزیزتر

در راه دوست داده و ترک پسر کند

ای من غلام همّت والای آن شهی

کز ممکنات یکسره قطع نظر کند

هم خواهران و دخترکانش دهد اسیر

هم کودکان خورد نشان قدر کند

از نینوا، به کوفه و از کوفه تا به شام

رأس بریده با حرم خود سفر کند

برتر بود ز عرش علا خاک کربلا

نازم به عشق او که به خاک این اثر کند

بهتر بود ز آب بقا خاک درگهش

خضر نبی کجاست که خاکی به سر کند

گفتی که چهره سرخ «وفایی» کند ز عشق

آری کند ولیک ز خون جگر کند