گنجور

 
وفایی شوشتری

چون شهسوار عشق به دست بلا رسید

بر، وی ز دوست تهنیت و مرحبا رسید

کرد از نشاط هروله با یک جهان صفا

از مروه ی وفا چو به کوی صفا رسید

تذکار عهد پیش و بلای الست شد

آمد بشارتش که زمان وفا رسید

چون در ازل به جان تو خریدار ما شدی

اکنون بیا که وقت ادای بها رسید

ما خود، به عهد ثابت و بر، وعده صادقیم

با جان شتاب کن که زمان لقا رسید

سبقت گرفته عشق تو چون بر، بدای ما

جان ده به کام دل که نخواهد بدا رسید

ما خود ترا فدایی و ما خود ترا، جزا

سبحان من جزا که ز وی این جزا رسید

بشکفت غنچه ی دلش از شوق همچو گل

از گلشن وفا چو به وی این ندا رسید

قربانیی نمود که حیرانش صد خلیل

چون آن خلیل کعبه ی دل در منی رسید

خون از زمین به جوش و به گردون شدی خروش

بر روی خاک تیره چو خون خدا رسید

روح روان او چو روان گشت از بدن

لال است زان زبان که بگوید کجا رسید

دلهای اهلبیت در آن سرزمین شکست

چون کشتی نجات به دریای خون نشست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode