گنجور

 
وفایی شوشتری

بیا به دانه ی اشک این زمان معامله کن

به ماتم شه دین پای دل پر آبله کن

به روز حشر که هر کرده را دهند جزا

اگر بهشت ندادندت از حسین گله کن

مگو بهشت کجا ما کجا و شاه کجا

بریز اشک روان یکدو روز حوصله کن

ولی نه شرط محبّت بود که بهر حسین

بگویمت به بهشت اشک خود مبادله کن

بریز اشک و مخواه از حسین غیر حسین

زهرچه دل به حسین بند و خویش یکدله کن

گرت ز هر مژه خون قطره قطره جاری نیست

نظر به خنجر و شمر و به تیر حرمله کن

ز یاد، می نرود چون حسین به زینب گفت

ز موی خویش تو درپای صبر سلسله کن

شوی چو مرحله پیما به سوی کوفه و شام

تو خویش قافله سالار اهل قافله کن

بلامبین و ولا را ببین که حضرت دوست

به خون بهاست تو خود دیده باز بر صله کن

کنونکه کعبه ی مقصود کبریا شده ایم

صفای حق بنگر با نشاط هروله کن

به گوش جان حسین ناگهان رسید پیام

که زودتر، به لقا کوش و ترک مشغله کن

گذشت وقت زوال و رسید وقت بقا

تو جان خویش به جانان خود معامله کن

که ما از آنِ تو هستیم و خونبهای توایم

تو هرچه خواهی در کار ما مداخله کن

«وفایی» آنچه نوشتی تو در صحیفه ی عمر

به غیر صفحه ی عشقش تمام باطله کن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode