گنجور

 
مسعود سعد سلمان

بر من بتافت یار و بتابم ز تاب او

طاقت نماند پیش مرا با عتاب او

این روی پر ز دره و در خوشاب گشت

از آرزوی دره و در خوشاب او

از رشگ آن نقاب که بر روی او رسد

گشت این تن ضعیف چو تار نقاب او

چون نوشم آید ارچه چو زهرم دهد جواب

زیرا که هست بر لب راه جواب او

بربود خواب از من و آنگه بخفت خوش

پیوسته گشت گویی خوابم به خواب او

خوردم شراب عشقش یک ساغر و هنوز

اندر سر منست خمار شراب او

چنگ عقاب زلفش و پرتذرو روی

ایمن رخ تذرو ز چنگ عقاب او

باز سپید روی و غراب سیاه زلف

وز بیم باز او شده لرزان غراب او

داند که هست بسته زلفین او دلم

هر ساعتی فزون کند از پیچ و تاب او

چون زر پخته شد رخ چون سیم خام من

زان آفتاب تابان وز مشک ناب او

گر زر ز آفتاب زیادت شود همی

نقصان چرا شود زرم از آفتاب او

بر عاشق ای نگارین رحمت کن و مسوز

بر آتش فراق دل چون کباب او

شاید که آب او بر توبه شود که هست

زان مجلس شهنشه گیتی مآب او

محمود سیف دولت شاهی که در جهان

شاهنشه ست از همه شاهان خطاب او

هر ملک را اگر چه فراوان بود زمان

محمود شاه باشد مالک رقاب او

شخصش سپهر و خلقش در وی نجوم او

خشمش اثیر و تیرش در وی شهاب او

کفش سحاب و تازه ازو بوستان ملک

زحمت ندید و صاعقه اندر سحاب او

یابد فلک درنگ به وقت درنگ او

گیرد زمین شتاب به گاه شتاب او

باشد هوا گران چو سبک شد عنان او

گردد زمین سبک چو گران شد رکاب او

صافی شدست آب جلالت ز آتشش

افروخته ست آتش هیبت ز آب او

آبست و آتشست حسامش به رزمگاه

روی زمین و چرخ پر از موج و تاب او

در دیده مخالف ملکست سیل او

واندر دل معادی دین التهاب او

هر بقعه ای که مرکب او بسپرد زمینش

گردد گلاب و عنبر آب و تراب او

روید به جای خار شقایق ز عنبرش

باشد به جای سنگ گهر در گلاب او

آثار مهر اوست در آباد این زمین

تأثیر کین اوست چنین در خراب او

کم باد بدسگال وی و باد بر فزون

اقبال و ملک و دولت و عمر و شباب او

چون باغ باد مجلسش آراسته مدام

چون عندلیب و بلبل چنگ و رباب او