گنجور

 
کلیم

آمد بهار و لشکر گل در رکاب او

صحرانشین بود سپه بیحساب او

هر نوبهار طفل دبستان گلشنست

هر غنچه ایکه وا شده باشد کتاب او

بلبل بروی گل غزلی را که سر کند

بیدردم ار بدیهه نگویم جواب او

خوش آب و رنگ لاله فزون شد مگر نوبهار

آمیخت خون توبه ما با شراب او

نرگس بلاله بیند و دارد تأسفی

چون سرخوشی که سوخته باشد کباب او

بر شاخ از شکوفه فکندست نوبهار

پیراهن تری که نیفشرده آب او

هر جا که خوشدلی است ز محنت نشانه ایست

بنگر بشاهد گل و نیلی نقاب او

با شرم او کلیم چه سازم که همچو گل

هر چند مست گشت فزون شد حجاب او