گنجور

 
وفایی شوشتری

هفتاد تن ز عشق چو از پا در اوفتاد

پس قرعه اش به نام علی اکبر اوفتاد

دیدار را که نرخ به جان بسته بود عشق

دیگر از آن گذشت و ز جان برتر اوفتاد

بالا گرفت قیمت دیدار حسُن یار

چون کار با جوان پری پیکر اوفتاد

جان جهان و روح روان آنکه از نخست

در هر صفت شبیه به پیغمبر اوفتاد

از پای تا به سر همه جان بود جسم او

جان را چه گویمش که زبان قاصر اوفتاد

شور شهادتش به سر افتاد و پس به کف

بنهاد سر به پای پدر با سر اوفتاد

گفت ای پدر ترا نتوانم غریب دید

از بی پناهی ات به دلم آذر اوفتاد

رخصت گرفت و رفت و زد و کُشت می فکند

نوعی که شور حشر در آن لشگر اوفتاد

در عرصه ی نبرد ز شمشیر او بسی

تن های بی سر و سر بی مغفر اوفتاد

شد عرصه گاه جنگ بر اسب عقاب تنگ

از بس به روی هم به زمین پیکر اوفتاد

برگشت سوی باب ولی با دلی کباب

از تاب تشنگی به شکایت در اوفتاد

گفتا ز سوز تشنگی و ثقل آهنم

این تن بسان کوره ی آهنگر اوفتاد

یک قطره آب کاش میسّر شدی پدر

کز التهاب بر جگرم اخگر اوفتاد

انگشتری ز گوهرش اندر دهان نهاد

زین عقد عقده ها به دل گوهر اوفتاد

انسان مکید آب زگوهر که آتشی

از حلق او به حلقه ی انگشتر اوفتاد

پس از پی وداع حرم سوی خیمه رفت

شوری عجیب در حرم اطهر اوفتاد

بر حال آن ذبیح چو لیلا نظاره کرد

در اضطراب و واهمه چون هاجر اوفتاد

گفت ای امید قلب من آیا چه واقع است

شور شهادتت مگر اندر سر اوفتاد

مادر، فراق جسم زجان گرچه مشکل است

امّا فراق روی تو مشکل تر اوفتاد

اندر خیال خال لبت ای پسر دگر

دل همچو عود و سینه مرا مجمر اوفتاد

گفتش نظر نما و ببین زاده ی بتول

در چنگ خصم بی کس و بی یاور اوفتاد

فرزند تست قابل قربانی حسین

بهر تو نزد حق چه از این بهتر اوفتاد

فرزند تو فدایی فرزند بانویی است

کاو از همه زنان به جهان اطهر اوفتاد

داغیست بر دل تو «وفایی» که آتشی

زین شعر تر به مجلس و بر منبر اوفتاد

داغم به دل فزون بود از چارده ولی

این داغِ آخر از همه افزونتر اوفتاد

یارب دلی زداغ «وفایی» خبر مباد

یعنی کسی به ماتم و داغ پسر مباد