گنجور

 
وفایی شوشتری

باز این سرِ سودایی ام با عشق همسر آمده

شور جوانی را نگر پیرانه بر سر آمده

شد آفتابی ناگهان تابان مرا، در کاخ جان

مهرومهی در دل مرا چون سکّه بر زر آمده

ماهی که مهر آسمان از عکس رویش زر فشان

این ذرّه را یارب چسان خود ذرّه پرور آمده

حربا و عشق آفتاب از عقل دور آمد ولی

خورشید بین کان ذرّه را از مهر رهبر آمده

گر خود ز حربا کمترم چون عاشق آن دلبرم

خورشید و حربا در برم از ذرّه کمتر آمده

حُسن جهان آرای او برتر ز وصف است و بیان

امّا به مدحش طبع من مجبول و مضطر آمده

بهر گزند از چشم بد، از چهر خوبش تا ابد

بر چهره خال گلرخان اسپند و مجمر آمده

شیرین لب و شیرین سخن از بسکه شهدش در دهن

گویی بدخشان یمن خود کان شکّر آمده

آن چشم فتّان کن نظر مژگان خونریزش نگر

کان ترک غارتگر دگر با تیر و خنجر آمده

از طالع بیدار من این طبع گوهر بار من

در وصف لعل یار من گنجی ز گوهر آمده

از وصف لعل او دمم باشد دم روح اللهی.

وز رفعت چشمش مرا گیتی مسخّر آمده

معجز ز لعلش آورم وز چشم مستش ساحرم

بنگر که سحر و معجزه با هم برابر آمده

اعجاز شعرم را ببین او را مبین سحر مُبین

من خود چو موسی خامه ام مانند اژدر آمده

از حد فزون آمد سخن از بس ستودم خویشتن

این شورش و غوغای من از عشق دلبر آمده

آن دلبر طاها حسب وان خسرو یاسین نسب

ماه عجم مهر عرب از چهر انور آمده

آن در سپهر دلبری یکتا چو مهر خاوری

از بهر تعظیمش دوتا این چرخ چنبر آمده

آن کاو حسین مفتون او لیلا به جان مجنون او

آن خود ذبیح و این خلیل آن یک چو هاجر آمده

نازم خلیل کربلا سرحلقه ی اهل ولا

کز وی خلیل آذری ایمن ز آذر آمده

لیلای دشت ماریه صد هاجر او را جاریه

کی هاجر اسماعیل او مانند اکبر آمده

بر گو تو اسمعیل را باشد ذبیح الله چنین

کش خون جسم نازنین او را شناور آمده

شبه نبیّ مصطفی شبل علی شیر خدا

از دوده ی خیرالنّسا وز نسل شبّر آمده

مشتق نمود از نام خود ایزد چو نام نامی اش

الله اکبر وصف او ز الله اکبر آمده

چون جدّ نامی نام او آمد علی از نزد حق

مانند جدّش قدر او از هر که برتر آمده

در وصف خلق و خوی او آیات قرآن سربسر

در مدح روی و موی هر چار دفتر آمده

در علم و حلم و صولت او همچون علی مرتضی

در خلق و خلق و گفتگو مانا پیمبر آمده

شد ذات پاک مصطفی چون مظهر ذات خدا

بی شبهه شبه مصطفی از هر دو مظهر آمده

یک شمّه از خلق خوشش هر هشت جنّت سربسر

یک ذرّه از مهر رُخش هر هفت اختر آمده

یک شاخه از سرو قدش طوبی و نخل زندگی

یک رشحه از لعل لبش تسنیم و کوثر آمده

آن لب که می بودی از او تسنیم و کوثر رشحه یی

در کربلا از تشنگی مانند اخگر آمده

چون دید باب خویش را آن هول و آن تشویش را

آن قوم کافر کیش را کز کینه کافر آمده

رخصت گرفت از بهر جنگ از باب خود او بی درنگ

آمد به میدان چون هژبر امّا دلاور آمده

آن پرتو نور ازل از صدر زین شد جلوه گر

گفتی تجلّی للجبل پشت تکاور آمده

پس تاخت مرکب آنچنان کز بیم لرزید آسمان

مانا که حیدر شد عیان واندشت خیبر آمده

گُردان شیر افکن همه در اضطراب و واهمه

کردند با هم همهمه کاینک غضنفر آمده

با کبریای داوری با سطوت پیغمبری

گفتی تعالی الله علی بر، قصد لشگر آمده

با صد شکوه و طنطنه بر آن سپه زد یکتنه

اسب عقابش زیر ران چون باد صرصر آمده

لاهوتیان لاحول خوان با خاک یکسان خاکیان

از برق شمشیرش عیان آشوب محشر آمده

شد بر عقابش راه تنگ از بس در آن میدان جنگ

سرهای بی تن برزمین تن های بی سرآمده

شوق پدر او را عنان برتافت از رزم خسان

سوی پدر آمد چو جان امّا مظفّر آمده

گفت ارچه این جان را، بقا می خواهم از بهر خدا

امّا زتاب تشنگی بی تاب و مضطر آمده

سنگینی آهن به تن بس صعب و سخت آید به من

وز تشنگی جان در بدن مانند آذر آمده

در بر کشید او را چو جان گوهر نهادش در دهان

شرمنده زان لعل لبان یاقوت و گوهر آمده

گفت ای گل گلزار من ای مایه ی اسرار من

سرّ شهادت مرمرا اندر تو مضمر آمده

روزی که با جانان به جان عقد شهادت بسته ام

قربانی ات ای جان جان منظور داور آمده

بود از ازل عشّاق را پیمان به جان در باختن

پیمان من در عاشقی از جان فزونتر آمده

گفت ای خلیل با وفا صد جان من بادا فدا

یک جان چه قابل مر ترا این جان محقر آمده

پس بار دیگر همچو جان از جسم بابش شد روان

در دشت کین کرّار سان باز او مکرّر آمده

امّا در این بار از وفا آمد که سازد جان فدا

از بخت خوشدل کز قضا امرِ مقدّر آمده

شور شهادت تاج او فوق سنان معراج او

از تیر پرّان رفرفش با پرّ و با فر آمده

در رزمگه از پشت زین پشتش نیامد بر زمین

تا بر سرش از دست کین آن زخم منکر آمده

گفت ای پدر «منّی السّلام» اینک رسید آبم به کام

جدّم محمّد با دو جام از حوض کوثر آمده

یک جام نوشیدم از آن سرخوش گذشتم از جهان

بهر تو ای جان جهان آن جام دیگر آمده

ز آواز او چون شد خبر آمد پدر او را بسر

تنها خدا داند مگر او را چه بر سر آمده

چون دید آن رعنا جوان افتاده اندر خاک و خون

زد صیحه کز آواز آن گوش جهان کر آمده

گفتا «علی الدّنیا عفی» ای سرو بستان وفا

اینک پدر بر سر ترا، با دیده ی تر آمده

هرچند داغم زین عزا، امّا رضا هستم رضا

کز عالم ذر این بلا منظور و منظر آمده

در راه جانان شاه دین چون داد معشوقی چنین

در بزم عشّاق از همین آن شه مُصدّر آمده

بگذر «وفایی» زین سخن از عشق خوبان دم مزن

کاین راز بس باشد نهان وین سر مستّر آمده