گنجور

 
شاطر عباس صبوحی

آن‌که رخسار تو با زلف گره‌گیر کشید

فکرها کرد که باید به چه تدبیر کشید

مدّتی چند بپیچید بخود آخر کار

ماه را از فلک آورد بزنجیر کشید

خامه می‌خواست که مژگان ترا بردارد

راست بر سینهٔ عشاق تو صد تیر کشید

چون بیاراست بدان حُسن دلاویز تُرا

قلم اندر کف نقّاش تو تکبیر کشید

گردش خامه تقدیر غرض نقش تو بود

کز ازل تا به ابد این همه تأخیر کشید

دیده از تاب ، چه بسیار ز شب‌ها ، که گشود؟

کانتظار تو بسی این فلک پیر کشید