گنجور

 
صائب تبریزی

تا نهال تو قدر از گلشن تقدیر کشید

سرو را فاخته از طوق به زنجیر کشید

هرگز از سیل گرانسنگ، عمارت نکشد

آنچه ویرانه ام از منت تعمیر کشید

عشق خوش سهل برآورد مرا از دو جهان

نتوان موی چنین از قدح شیر کشید

نتوانست دل سخت ترا نرم کند

آه گرمم که گلاب از گل تصویر کشید

قدم راست روان خضر ره توفیق است

سر چو پیکان نتوان از قدم تیر کشید

بالش از دامن حوران بهشتی نکند

خواب ما بس که پریشانی تعبیر کشید

در خم زلف گرهگیر تو عاجز شده است

دل صائب که عنان از کف تقدیر کشید