گنجور

 
شاطر عباس صبوحی

جلوهٔ روی تو آفتاب ندارد

نشئهٔ ماء تو را شراب ندارد

طرّه مده پیچ و تاب، باز کن از هم

غالیه آنقدر پیچ تاب ندارد

زلف تو بر روی تو بود، عجبی نیست

هر بچه ای ز آتش، اجتناب ندارد

ما همه دیوانهٔ توئیم، که مجنون

روز جزا پرسش و حساب ندارد

پیر و جوان عاشق جمال تو هستند

عشق، تخصّص به شیخ و شاب ندارد

عاشقی آموز از جمال نکویان

عشق بتان، دفتر و کتاب ندارد

عشق تو دل برد یک نظاره که کردم

عشق، مگر شور و انقلاب ندارد؟