گنجور

 
شاطر عباس صبوحی

عشق آمد دامن جانم گرفت

شحنهٔ شوقم گریبانم گرفت

عشوه‌ای فرمود چشم کافرش

زاهد دین گشت و ایمانم گرفت

رشته ای در کف ز زلف سر کشش

گرچه مشکل آمد آسانم گرفت

آفتابی گشت تابان در مهش

تحت و فوق و کاخ و ایمانم گرفت

از شراره آه و برق سینه سوز

آتشی در خرمن جانم گرفت

بس ز گلها بی‌وفائی دیده ام

خیمهٔ گل از گلستانم گرفت

چون صبوحی عاقبت لعل لبت

در میان آب حیوانم گرفت