گنجور

 
شهریار

شب به هم درشکند زلف چلیپایی را

صبحدم سردهد انفاس مسیحایی را

گر از آن طور تجلی به چراغی برسی

موسی دل طلب و سینه سینایی را

گر به آیینه سیماب سحر رشک بری

اشک سیمین طلبی آینه‌سیمایی را

رنگ رؤیا زده‌ام بر افق دیده و دل

تا تماشا کنم آن شاهد رؤیایی را

ناشناسی و چنین شیفته‌ام ساخته‌ای

وای اگر باز کنی روی شناسایی را

از نسیم سحر آموختم و شعله شمع

رسم شوریدگی و شیوه شیدایی را

پوست تختی و سبویی و کتابی، شمعی

پر کند چالهٔ درویشی و دارایی را

جان چه باشد که به بازار تو آرد عاشق

قیمت ارزان نکنی گوهر زیبایی را

نیش و نوش است جهان خوش به هم انداخته‌اند

لذّتِ عاشقی و ذلّتِ رسوایی را

در دماغ من شوریده چه سودا انگیخت

آنکه با زلف تو آموخت سمن‌سایی را

سرو خواهد که به بالای تو ماند مسکین

کاین همه مشق کند شوخی و رعنایی را

طوطیم گویی از آن قند لب آموخت سخن

که به دل آب کند شکر گویایی را

دل به هجران تو عمریست شکیباست ولی

بار پیری شکند پشت شکیبایی را

گوهر عشق توام حوصله دریا خواهد

گوهری خواهمت این حوصله دریایی را

ساز مرغِ سَحَرَم درس ارسطویی بود

حکمت آموختی این طفل الفبایی را

شب به مهتاب رخت بلبل و پروانه و گل

شمع بزم چمنند انجمن‌آرایی را

صبح سرمی‌کشد از پشت درختان خورشید

تا تماشا کند این بزم تماشایی را

جمع کن لشکر توفیق که تسخیر کنی

شهریارا قرق عزلت و تنهایی را