گنجور

 
شهریار

برداشت پرده شمعم و پروانه پرگرفت

بازار شوق پردگیان باز درگرفت

شمع طرب شکفت در آغوش اشک و آه

ابری به هم برآمد و ماهی به برگرفت

زین خوشترت کجا خبری در زند که دوست

سر بی‌خبر به ما زد و از ما خبر گرفت

بار غمی که شانه تهی کرد از او فلک

این زلف و شانه خواهدم از دوش برگرفت

این ماجرای عشق حدیثی مفصّل است

قاصر بیان که قصّه چنین مختصر گرفت

یک تار موی او به دو عالم نمی‌دهند

با عشقش این معامله گفتیم و سرگرفت

تا چون کند به ابرو و مژگان که چشم مست

دستی به نیزه برد و به دستی سپر گرفت

چشمک زند ستاره صفت با نسیم صبح

شمع دلی که دامن آه سحر گرفت

چون اسم چشم نرگس مخمور، ژاله بار

در این چمن که لاله به کف جام زر گرفت

چون شعر خواجه تازه و تر بود شهریار

شعر تو هم که درس خود از چشم تر گرفت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۳۱ - چشم مست به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
وطواط

شاها ، زمانه از گهر تو خطر گرفت

آری خطر بکان گهر از گهر گرفت

در علم خاطر تو نهاد علی نهاد

در عدل سیرت تو طریق عمر گرفت

کف الخضیب قبهٔ خضرا ز آفتاب

[...]

جهان ملک خاتون

فریاد کان نگار دل از مهر برگرفت

جور و جفا به حال دل ما ز سر گرفت

ترک وفا و مهر و محبت بکرد و باز

یارم برفت بر من و یاری دگر گرفت

چون صبر و طاقتم ز ستمکاریش نماند

[...]

حافظ

ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت

کارِ چراغ خلوتیان باز درگرفت

آن شمعِ سرگرفته دگر چهره برفروخت

وین پیرِ سالخورده جوانی ز سر گرفت

آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت

[...]

امیرعلیشیر نوایی

از تاب می دگر به سرم شعله در گرفت

می باز سوز آتش ما را ز سر گرفت

اندر سفال میکده بود این مگر که دوش

در کنج دیر مغبچه ام جام زر گرفت

یک جام تا به حشر بسم بود طرفه بین

[...]

اسیری لاهیجی

تا یار پرده از رخ چون ماه برگرفت

آتش بجان جمله ذرات درگرفت

بگشا نظر که نور تجلی حسن یار

تابنده گشت و کون ومکان سربسر گرفت

رخسار او بناز و کرشمه هزار بار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه