گنجور

 
شهریار

ای گل به شکر آنکه در این بوستان گلی

خوش دار خاطری ز خزان دیده بلبلی

فردا که رهزنان دی از راه میرسند

نه بلبلی به جای گذارند و نه گلی

دیشب در انتظار تو جانم به لب رسید

امشب بیا که نیست به فردا تقبلی

گلچین گشوده دست تطاول خدای را

ای گل بهر نسیم نشاید تمایلی

خورشید و مه دو کفّهٔ شاهینِ عبرتند

بنگر که نیست طبع فلک را تعادلی

گردون ز جمع ما همه تفریق می کند

با این حساب باز نماند تفاضلی

عمر منت مجال تغافل نمی دهد

مشنو که هست شرط محبت تغافلی

ای باغبان که سوختی از قهرم آشیان

روزی ببینمت که نه سروی نه سنبلی

حالی خوش است کام حریفان به دور جام

گر دور روزگار نیابد تحولی

تا ساز در کفِ تو و سوزی به دل مراست

دستی به هم خوش است و در آفاق غلغلی

یارب که دور دُردکشان بر دوام باد

چندان که هست دور فلک را تسلسلی

گر دوستان به علم و هنر تکیه کرده اند

ما را هنر نداده خدا جز توکلی

عاشق به کار خویش تعلل چرا کند

گردون به کار فتنه ندارد تعللی

شکرانه تفضل حسنت خدای را

با شهریار عاشق شیدا تفضلی