گنجور

 
اسیر شهرستانی

گر از تو بشنویم جواب سلام خویش

بالای آفتاب نویسیم نام خویش

یک ره نظر به حال دل ما نمی کنی

افتاده است مرغ نگاهت به دام خویش

تا چند چون صبا ز خود افسردگی کشم

جوشی چو غنچه می زنم آخر به کام خویش

عمری گذشت و قرب نگاهی نیافتم

آن طالعم کجاست که خوانی غلام خویش

خواهم اسیر اینقدر از بخت همرهی

کز همزبان یار کشم انتقام خویش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode