گنجور

 
صائب تبریزی

دلدار ماست محو خط مشک‌فام خویش

صیاد را که دیده که افتد به دام خویش

کیفیتی که هست ز جولان خود ترا

طاوس مست را نبود از خرام خویش

زان پیشتر که خط کندش پای در رکاب

بشکن خمار من به می لعل‌فام خویش

انصاف نیست کز لب حاضر جواب تو

خجلت بود وظیفه من از سلام خویش

از بس که سرکش است دل بدگمان تو

نتوان به چشم پاک ترا کرد رام خویش

دارد کجا خبر ز سر پرخمار ما؟

آن را که از لب است می لعل‌فام خویش

مه را بود تمام شدن بوته‌گداز

ای شوخ پر مناز به ماه تمام خویش

در پیری از حیات ز بس سیر گشته‌ام

خود می‌کنم ز قامت خم حلقه نام خویش

غافل که من می‌کندش ز انتقام حق

هرکس که می‌کشد ز عدو انتقام خویش

آب حیات نیست گوارا ز جام خلق

زهر هلاهل است گوارا ز جام خویش

بودم به جنت از دل بی‌آرزو مقیم

درد و زخم فکند تمنای خام خویش

صائب مرا به نامه‌بران نیست اعتماد

خود می‌برم به خدمت جانان پیام خویش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
وحشی بافقی

ما در مقام صبر فشردیم گام خویش

یک گام آن‌طرف ننهیم از مقام خویش

این مرغ تنگ حوصله را دانه‌ای بس است

صیاد ما به دانه چه آراست دام خویش

فارغ نشین که حسن به هر جا که جلوه کرد

[...]

قدسی مشهدی

تا کی چو عاقلان غم ناموس و نام خویش؟

مجنون او شو و ز جنون گیر کام خویش

در بیخودی نه دیده‌ام از حیرت است باز

چشمم چو گوش مانده به راه پیام خویش

ما را سرشته‌اند چو نرگس تهی قدح

[...]

اسیر شهرستانی

گر از تو بشنویم جواب سلام خویش

بالای آفتاب نویسیم نام خویش

یک ره نظر به حال دل ما نمی کنی

افتاده است مرغ نگاهت به دام خویش

تا چند چون صبا ز خود افسردگی کشم

[...]

فروغی بسطامی

در راه عشق من نگذشتم ز کام خویش

گامی میسرم نشد از اهتمام خویش

دوش از نگاه ساقی شیرین‌کلام خویش

مست آن چنان شدم که نجستم مقام خویش

کیفیتی که دیده‌ام از چشم مست دوست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه