گنجور

 
فروغی بسطامی

در راه عشق من نگذشتم ز کام خویش

گامی میسرم نشد از اهتمام خویش

دوش از نگاه ساقی شیرین‌کلام خویش

مست آن چنان شدم که نجستم مقام خویش

کیفیتی که دیده‌ام از چشم مست دوست

هرگز ندیده چشم جم از دور جام خویش

یاران خراب باده و من مست خون دل

مست است هر کسی ز می نوش‌فام خویش

ساقی بیار می که ز تکفیر شیخ شهر

نتوان گذشتن از سر عیش مدام خویش

دیدم به چشم جان همه اوراق آسمان

یک نامه مراد ندیدم به نام خویش

چشمم به روی قاتل و فرقم به زیر تیغ

منت خدای را که رسیدم به کام خویش

تا جلوه کرد لیلی محمل نشین من

همچون شتر به دست ندیدم زمام خویش

گاهی نگه به جانب دل می‌کند به ناز

چون خواجه‌ای که می‌نگرد بر غلام خویش

پروانه‌وار سوخت فروغی ولی نکرد

ترک خیال باطل و سودای خام خویش

 
 
 
وحشی بافقی

ما در مقام صبر فشردیم گام خویش

یک گام آن‌طرف ننهیم از مقام خویش

این مرغ تنگ حوصله را دانه‌ای بس است

صیاد ما به دانه چه آراست دام خویش

فارغ نشین که حسن به هر جا که جلوه کرد

[...]

صائب تبریزی

دلدار ماست محو خط مشک‌فام خویش

صیاد را که دیده که افتد به دام خویش

کیفیتی که هست ز جولان خود ترا

طاوس مست را نبود از خرام خویش

زان پیشتر که خط کندش پای در رکاب

[...]

قدسی مشهدی

تا کی چو عاقلان غم ناموس و نام خویش؟

مجنون او شو و ز جنون گیر کام خویش

در بیخودی نه دیده‌ام از حیرت است باز

چشمم چو گوش مانده به راه پیام خویش

ما را سرشته‌اند چو نرگس تهی قدح

[...]

اسیر شهرستانی

گر از تو بشنویم جواب سلام خویش

بالای آفتاب نویسیم نام خویش

یک ره نظر به حال دل ما نمی کنی

افتاده است مرغ نگاهت به دام خویش

تا چند چون صبا ز خود افسردگی کشم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه