گنجور

 
اسیر شهرستانی

رشک حسنت خار در پیراهن گل می‌کند

طره‌ات آشفتگی را دام سنبل می‌کند

می‌کنی مستانه سیر باغ و می‌سوزم ز رشک

سایه هر برگ را شوق بلبل می‌کند

بس که از چشم سیاهش دیده‌ام بیگانگی

می‌کند گر لطف پندارم تغافل می‌کند

شعله بر خاشاک چون افتد شود خود بی‌قرار

عشق بی‌تاب است اگر عاشق تحمل می‌کند

طفل مکتب‌خانه ناز است چشم او اسیر

خامه مژگان به کف مشق تغافل می‌کند