گنجور

 
خواجوی کرمانی

ماه من مشک سیه در دامن گل می کند

سایبان آفتاب از شاخ سنبل می کند

گرچه از روی خرد دور تسلسل باطلست

خطّ سبزش حکم بر دور تسلسل می کند

هرگز از جام می لعلش نمی باشد خمار

می پرستی کو ببادامش تنقّل می کند

راستی را شاخ عرعر می درفشد همچو بید

کان سهی سرو روان میل تمایل می کند

جادوی چشمش قلم در سحر بابل می کشد

سبزی خطّش سزا در دامن گل می کند

آنک ما را می تواند سوختن درمان ما

می تواند ساختن لیکن تغافل می کند

گفت اگر کام دلت باید ز وصلم جان بده

می دهم گر لعل جان بخشش تقبّل می کند

در برم دل همچو مهر از تاب لرزان می شود

چون فراق آن مه تابان تحمّل می کند

نرگسش گوید که فرض عین باشد قتل تو

جان برشوة می دهم گر این تفضّل می کند

ای گل ار برگ نوای بلبل مستت بود

باد پندار ار صبا انکار بلبل می کند

گر ندارد با دل سرگشته ی خواجو نزاع

هندوی زلفش چرا بروی تطاول می کند