گنجور

 
اسیر شهرستانی

ز استخوان ساخته صنعتگر قدرت درمی

که وطن در دلش آن گوهر تابان دارد

با وجودی که ندید است کس از درج او را

مشتری بیحد و جوینده فراوان دارد

هرکه دیدش به هوا تا ننماید او را

از شعف در دهنش گیرد و پنهان دارد

شبچراغی است که شمع همه کس روشن از اوست

با گدا رابطه و قرب به شاهان دارد

نیستش منتی از تربیت مهر و سحاب

زر خورشید توقع نه ز باران دارد

خون و شیر است که جوشیده و او گشته عیان

نسبتی لیک نه با این و نه با آن دارد

نه عقیق است و نه الماس و نه یاقوت و نه لعل

آشنایی نه به سیلانی و مرجان دارد

نه زمرد نه زبرجد نه خزف نه لؤلؤ

نه ز دریا خبر و نه اثر از کان دارد

ضعف پیری اگرش مایده روح کند

همچو گل خنده رنگین به جوانان دارد