گنجور

 
اسیر شهرستانی

چرخ به تسلیم پیشه دست ندارد

خاک ز افتادگی شکست ندارد

یاد مکافات خاطرش بخراشد

هر که ترحم به زیر دست ندارد

گشته ز منت خراب و باده شمارد

دل خبر از نشئه الست ندارد

تا نکند سینه ناله گریه نجوشد

خوشه نبالد چو داربست ندارد

نشئه شوقش گداخت غفلت دیرین

سر خوش آن باده ای که مست ندارد

باطن بی حیله جو اسیر که زاهد

دیده ظاهر که هر چه هست ندارد؟

رحم کند گر به خویش باطن صوفی

کار به رندان می پرست ندارد