گنجور

 
اسیر شهرستانی

عشق ساغر داده شوق تشنه دیدار مرا

خواب آسایش نبیند چشم بیدار مرا

هر نفس از ساغر اشکم بهاری تر دماغ

خوی او برخود شگون دانسته آزار مرا

بی محبت سازی از مطرب جدا افتاده ام

ناله ای هردم پریشان می کند تار مرا

هرکف خاکسترم رنگ بهار دیگر است

بوی گل آتش به دامن می زند خار مرا

چون شرر در پرنیان شعله خوابم می برد

دیده گلشن ندارد بخت بیدار مرا

حاصلم را باغبان پیش از دمیدن دیده بود

سبزکرد از سایه مژگان غم خار مرا

از گره خالی مبادا رشته کارم اسیر

تا دگر از سبحه نشناسند زنار مرا