گنجور

 
اسیر شهرستانی

صبرم حریف عربده نیم ناز نیست

شادم که عمر رنجش بیجا دراز نیست

مرغ دلی به رشته نظاره بسته ایم

طالع نگر که مژده پرواز باز نیست

بیگانگی میان من و یار بیشتر

الفت رسا چو گشت کم از احتراز نیست

عشق پلنگ خو نشناسد جوان ز پیر

گل را به بزم شعله ز خار امتیاز نیست

آشفتگی ز سایه من موج می زند

کس رو شناس پرتو خورشید راز نیست

عالم زخوی گرم تو یک شعله آتش است

کو شیشه ای که کوره خارا گداز نیست

راضی به دشمنی شده ام رشک غیر چیست

مگذر ز کشتنم که نیازی به ناز نیست

بیند به سوی غیر و دلش صید رشک ماست

غمگین مباش اسیر که دشمن گداز نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode