گنجور

 
اسیر شهرستانی

عشق نیرنگ تغافل با دل بیتاب ریخت

همچو گرد سرمه از چشم غزالم خواب ریخت

از شکست خاطر ما عشق نقصانی نکرد

گرد این ویرانه گل در دامن سیلاب ریخت

دید تا دیوانه خود را ز موج آشفته موی

هر چه پیدا کرد دریا بر سرگرداب ریخت

در نظر آورد هرگامی پریزاد دگر

از غبار راه او رنگ شب مهتاب ریخت

کمترین بازیچه عشق جهان آشوب اوست

آتش و بادی که از نیرنگ خاک و آب ریخت

لاله اشکم غزالان را ز هم چشمی گداخت

قطره خون گرمی کز خنجر قصاب ریخت؟

آتش فولاد برق خنجر هستی نبود

طرح محشر جوهر تیغش ز پیچ و تاب ریخت

قبله ما سجده تنها نه از ما می کشد

بس چنین پایید موی ابروی محراب ریخت

در گداز انتظارش باغ می‌جوشد اسیر

گریه شاداب ما بر آتش گل آب ریخت

 
sunny dark_mode