گنجور

 
اسیر شهرستانی

خون بود دل که لذت درد نهان شناخت

این غنچه قطره بود که رنگ جنان شناخت

آیینه است پرتو شمع مزار من

در خواب هم خیال تو را می توان شناخت

دارد نقیض گیری عاشق سرایتی؟

حسن یقین من ز دل بدگمان شناخت

پیداست از جبین عدم عشق پرده سوز

این باده را ز شیشه خارا توان شناخت

شب خوابش از فسانه قتلم ربوده بود

روزم ز اظطراب دل پاسبان شناخت

روزی کتابخانه غفلت گشود دل

تعبیر خواب الفت اهل جهان شناخت

در پیش پای پرتو خورشید برنخاست

گردی که جای خویش در آن آستان شناخت

رنگ گل و فروغ می و لعل یار شد

هر کس که قدر خویش چو آب روان شناخت

گردی که شبنم گل این سرزمین نشد

کی قرب مهر و منزلت آسمان شناخت

خوابی که می برد به ره شوق راحت است

دیوانه قدر بستر ریگ روان شناخت

حرز یقین به وسوسه دیدم که شد اسیر

موری که گرد بیدلی کاروان شناخت؟

پرواز هرزه راه به منزل نمی برد

کی تیر بی سراغ محبت نشان شناخت

هر دل که در ریاض وفا مست خواب شد

کی لذت صبوحی این گلستان شناخت

از سیر باغ و بادیه حاصل نمی برد

هرکس که گردباد ز سرو روان شناخت؟

در خواب دید آینه عکس مراد من

خود را اسیر محرم راز نهان شناخت