گنجور

 
جویای تبریزی

جوش اشکم از شفق بر آسمان خوناب ریخت

شیشهٔ رنگم شکست و بر زمین مهتاب ریخت

پرتوی از آتش خوی تر بر کهسار تافت

از دل خارا شرر چون قطره های آب ریخت

دور از آن خاک سر کوبسکه می پیچم به خویش

از جگر تا دیده اشکم رنگ صد گرداب ریخت

تا نسیم نسترن زار بناگوشت وزید

شبنم از هر قطرهٔ اشکم در سیراب ریخت