گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

بحر در جوش است و جانم درخروش

عقل می گوید که راز خود بپوش

عاقلی می خورد و عقل از دست رفت

اوفتاده بی خود و بی عقل و هوش

تا ننوشی می ندانی ذوق می

ذوق می ، می بایدت می را بنوش

خم می در جوش و ساقی در حضور

در سرای ما و ما در جست و جوش

ساقی ما خرقه می شویدبه می

آفرین بر دست او و شستشوش

در خرابات مغان مست و خراب

می کشندم چون سبو رندان به دوش

سید مستان چو می گوید سخن

عاشقانه گوش کن یک دم خموش