گنجور

 
امیر حسینی هروی

چون مسافر گشتی اندر راه دین

صدق باشد مرکب و رهبر یقین

باز کن چشم خرد را پیش و پس

عقل فرزانه تورا استاد بس

نفی کن اثبات هر موجود را

تا بدانی هستی معبود را

چون یقین شد کافریننده خداست

ذات پاکش را مگو چون و چراست

حضرت او برتر از حد و مثال

درنگنجد صورت و وهم و خیال

بی بدایت بوده ذات او نخست

بینهایت همچنان باشد درست

وصف خود کرد و بدان موصوف شد

نام خود کرد و بدان معروف شد

او بخود هست و همه هستی از اوست

نیست آمد هرچه آمد جمله اوست

ذات او را نیست نقصان و زوال

نی سکون و نی تحرک را مجال

در کمال لایزالی کاملست

بی جهت هرجا که جوئی حاصلست

در دو عالم هیچکس همتاش نیست

همچو عالم پستی و بالاش نیست

دانش عامی ندارد زین گذر

اهل صورت را تمامست این قدر

رهروان کز ملک معنی آگهند

کشتگان خنجر الا الله اند

از دو کون آزاد و از خود بی نشان

در فنای کل شده دامن کشان

محو بینند آنچه غیر حق بود

نیستی شان زین سبب مطلق بود

هرچه باشد از نهایتها که هست

جمله را در نور حق یابند و بس

از فنای خویشتن یکتا شده

جمله در حق هم بحق بینا شده

چون رسد آنجا همه گردد مراد

دور از این معنی حلول و اتحاد

هوشیار و مست و گویا و خموش

گاه جمله چشم و گاهی جمله گوش

نور حق در سر او پیدا شده

او ز سر خویشتن یکتا شده

هرکه او از بند خود آزاد نیست

دار ملک وحدتش آبادنیست

سر توحید آن زمان گردد عیان

کز قفس یابد رهائی مرغ جان

بگذرد از گلخن طبع و حواس

نی خیال و وهم بیند نی قیاس

نفس رعنا را ببرد دست و پای

عقل دور اندیش را ماند بجای

هر دو عالم با همه شادی و غم

غرقه گرداند بدریای عدم

چون بیاسود از گرامی مرکبش

در بر معشوق خود باداش و بس

تا بدانی هر که رفت آنجا رسید

با کسی کاو دیدۀ دارد پدید

ای بسی دانا که گفت این سر گذشت

سر فرو آورد و حیران درگذشت