گنجور

 
اهلی شیرازی

کم همنفسی پاکدل و راست زبان بود

جز شمع بهر کسکه نشستیم زیان بود

دیدیم پری را نه چنان بود که گفتیم

بسیار شنیدیم چو دیدیم نه آن بود

در خاطر ما بود که جان صرف تو گردد

هر نکته که در خاطر ما گشت همان بود

از سینه صد پاره بیکبار عیان شد

حال دل ما کز نظر خلق نهان بود

در صومعه سجاده نشین نیز چو دیدیم

در حلقه ذکر از غم دل نعره زنان بود

امروز نه لب میگزد از کینه من باز

تا بود مرا یار چنین دشمن جان بود

اهلی تو همان روز که دیدی رخ آن مه

حال شب غم پیش تو چون روز عیان بود