گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

عین دریاییم و ما را موج دریا می‌کشد

وین دل دریا دل ما سوی مأوا می‌کشد

مشکل ما چون که حلوای لبش حل می‌کند

دور نبود خاطر ما گر به حلوا می‌کشد

دست ما و دامن او آب چشم و خاک راه

گرچه سرو قامت او دامن از ما می‌کشد

جذبهٔ او می‌کشد ما را به میخانه مدام

ما از آن خوش می‌رویم آنجا که ما را می‌کشد

یک سر مویی سخن از زلف او گفتم ولی

شد پریشان خاطرم هم سر به سودا می‌کشد

می‌کشد نقش خیال وی نماید در نظر

هرکه بیند همچو ما بیند که زیبا می‌کشد

نعمت الله را مدام از وی عطایی می‌رسد

کار سید لاجرم هر لحظه بالا می‌کشد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode