گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

آن کیست کلای کج نهاده

بر بسته میان و برگشاده

بگشوده در شرابخانه

مستانه صلای عام داده

رندانه درآمده به مجلس

بر دست گرفته جام باده

سلطان خود و سپاه خویشست

گه گشته سوار و گه پیاده

در کنج دل خرابهٔ ما

گنجی ز محبتش نهاده

شاهانه به تخت دل نشسته

جان همچو غلام ایستاده

بر هر طرفش هزار سید

هستند خراب و اوفتاده