گنجور

 
مولانا

جان آمده در جهان ساده

وز مرکب تن شده پیاده

سیل آمد و درربود جان را

آن سیل ز بحرها زیاده

جان آب لطیف دیده خود را

در خویش دو چشم را گشاده

از خود شیرین چنانک شکر

وز خویش بجوش همچو باده

خلقان بنهاده چشم در جان

جان چشم به خویش درنهاده

خود را هم خویش سجده کرده

بی‌ساجد و مسجد و سجاده

هم بر لب خویش بوسه داده

کای شادی جان و جان شاده

هر چیز ز همدگر بزاید

ای جان تو ز هیچ کس نزاده

می‌راند سوی شهر تبریز

جان چون شتر و بدن قلاده

 
 
 
غزل شمارهٔ ۲۳۵۳ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
قوامی رازی

معشوق و بهار و باغ و باده

بادا همه را خدای داده

خوش باشد باغ و سبزه خاصه

باحوروشی پری نژاده

جانا سوی باغ کی خرامی

[...]

سید حسن غزنوی

ای پای بر آسمان نهاده

دستت در گنجها گشاده

آوازه جود زر فشانت

در گنبد سیم گون فتاده

روی از لطفت چو گل ز مهتاب

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

ای از پی حلّ و عقد دایم

در بند و گشایش او فتاده

جز با محرم ز غایت حفظ

راز دل خود برون نداده

سرکوفته یی و از صلابت

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از کمال‌الدین اسماعیل
مولانا

ای درد دهنده‌ام دوا ده

تاریک مکن جهان، ضیا ده

درد تو دواست و دل ضریرست

آن چشم ضریر را صفا ده

نومید همی شود بهر غم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه