گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

ای نور چشم عاشقان بنشین به چشم خویشتن

یعقوب را دلشاد کن ای یوسف گل پیرهن

ای صورت لطف خدا وی پادشاه دو سرا

لطفی کن از روی کرم پرده ز رویت برفکن

آئینهٔ گیتی نما ، تمثال از تو یافته

تو جان جمله عالمی مجموع عالم چون بدن

بر پردهٔ دیده از آن نقش خیالت می کشم

تا غیر نور روی تو چیزی نبیند چشم من

خوش آتشی افروختی عود دل ما سوختی

از بوی دود عود ما گشته معطر انجمن

با نعمت الله همدمم در هر نفس جان پرورم

تا چشم مستش دیده ام مستانه می گویم سخن