گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

چشم من شد به نور او روشن

نظری کن به نور او در من

هر خیالی که نقش می بندم

بود آن یوسفی و پیراهن

جام گیتی نما به دست آور

تا نماید تو را به تو روشن

کنج میخانه جنت الماویست

خوش بهشتیست گر کنی مسکن

دست ساقی ما بگیر و ببوس

سرخود را به پای او افکن

عاشق مست چون سخن گوید

عقل مخمور می شود الکن

گر تو هستی محب سید ما

دل رند شکسته را مشکن

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار
حنظلهٔ بادغیسی

کی سپزگی کشیدمی ز رقیب

گر بُدی یار، مهربان با من

رودکی

هست بر خواجه پیخته رفتن

راست چون بر درخت پیچد سن

این عجبتر که: می نداند او

شِعر از شَعر و خنب را از خن

فرخی سیستانی

آمد آن نو بهار توبه‌شکن

بازگشتی بکرد توبهٔ من

دوش تا یار عرضه کرد همی

بر من آن عارض چو تازه سمن

گفت وقت گل است باده بخواه

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
مسعود سعد سلمان

شب آخر شد از جهان شب من

که نگرددش روز پیرامن

بست صورت مرا چو در پوشید

شب تیره سیاه پیراهن

که بر اطراف چرخ زنگاری

[...]

مشاهدهٔ ۱۲ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
ابوالفرج رونی

آمد آن تیر ماه سرد سخن

گرم در گفتگوی شد با من

زیر او در سؤال با من تیز

بم من در جواب او الکن

نه مرا با تکاب او پایاب

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از ابوالفرج رونی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه