گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

مست و رند و لاابالی در جهان افتاده‌ایم

بر در میخانهٔ خمار سر بنهاده‌ایم

جام‌های خسروانی خورده‌ایم اندر الست

تا نپنداری که ما امروز مست باده‌ایم

بر در سلطان عشقش چون گدایان سال‌ها

بر امید وعدهٔ دیدار او استاده‌ایم

ما به بدنامی اگر چه ننگ خلق عالمیم

جز به نام صانع بی‌چون زبان نگشاده‌ایم

ساکن میخانه‌ایم و عشق می‌ورزیم فاش

فارغ از پیر و مرید وخرقه و سجاده‌ایم

نعمت اللهیم و در اقلیم عالم مُهروار

بر در و دیوار و بام خاص و عام افتاده‌ایم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سنایی

ما کلاه خواجگی اکنون ز سر بنهاده‌ایم

تا که در بند کله‌دوزی اسیر افتاده‌ایم

صد سر ار زد هر کلاهی کو همی دوزد ولیک

ما بهای هر کله اکنون سری بنهاده‌ایم

او کلاه عاشقان اکنون همی دوزد چو شمع

[...]

کلیم

بر شکال دولت آبادست و ما بی‌باده‌ایم

دامن دولت که ساقی باشد از کف داده‌ایم

دانه تسبیح بی‌آبست، کی بر می‌دهد

ما چه بی‌حاصل به دام زهد خشک افتاده‌ایم

قلعه‌ها از دولت شاه جهان مفتوح شد

[...]

فرخی یزدی

گرچه ما از دستبرد دشمنان افتاده‌ایم

ما ز بهر جنگ از سر تا به پا آماده‌ایم

در طریق بندگی، روزی که بنهادیم پای

بر خلاف نوع خواهی یک قدم ننهاده‌ایم

افترایی گر به ما بستند ارباب ریا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه